نگاهی ساده


در تظاهرات چند روز پیش دونفر کشته شد که فقط اسم یکی را به جامعه نشان دادند ان هم صانع ژاله که معلوم نیست کدام طرفی ها این عمل را انجام داده اند که این دولت ان را به امریکا و ... ربط داده است.
دولت با اوردن اسم موسوی و کروبی در این جنایات ملت را بر علیه این دو نفر سوق داده است حالا هم معلوم نیست که مدرکی هم دارند یا نه که این طور بدنامشان کرده است.
دولت خواست تا مردم را به همبستگی و همدلی هدایت کند ولی این همبستگی تبدیل به چند دستگی جامعه تبدیل شد هردسته برای خودش شعار می داد و از فردی طرفداری می کردند که در نهایت به اشوب وکشته شدن چند نفر به طول انجامید.
بعد از راهپیمایی 22 بهمن راهپیمایی 25 بهمن هم اضافه شد
در این تظاهرات اسمهای کربلا ونجف ... یا نوحه های امام حسین (ع) را می خواندند که برای من تعجب اور بود.

خوشحالم که شما در ((خط تیره)) من هستید

من از مردی سخن می گویم که عهده دار شده بود

در مراسم تدفین دوستی سخن بگوید

او به تاریخ های روی سنگ مزار او اشاره کرد

از اغاز ... تا پایان.

او یاد اور شد که اولی تاریخ زادروز وی است

واشک ریزان از تاریخ بعدی سخن گفت

اما گفت انچه بیش از همه اهمیت دارد

خط تیره بین ان دو تارخ است

(1382_1313)

زیرا این خط تیره تمام مدت زمانی را نشان می دهد

که او بر روی زمین می زیست ...

و اکنون فقط کسانی که به او عشق می ورزیدند

می دانند که ارزش ای خط کوچک برای چیست.

زیرا اهمیتی ندارد که دارایی ما چقدر است

اتومبیل ها ... خانه ها ... پول نقد ...

انچه اهمیت دارد این است که چگونه زندگی می کنیم و چگونه

عشق می ورزیم و چگونه خط تیره خود را صرف می کنیم

بنابراین در این باره سخت به تفصیل بیندیشید...

ایا چیزهایی در زندگیتان هست که بخواهید تغییرشان بدهید؟

چون ابدا نمی دانید چه مدت زمانی باقی مانده

که بتوانید ان را نو ارایی کنید

اگر فقط می توانستیم طوری اهسته حرکت کنیم

که انچه را درست و حقیقی است دریابیم

و همیشه کوشش کنیم تا بفهمیم که

دیگران چه احساسی دارند

ودر خشمگین کردن کمتر چالاک باشیم

و بیشتر لبخند بزنیم ...

و به خاطر داشته باشیم که این خط تیره ویژه

ممکن است فقط مدت کوتاهی ادامه داشته باشد.

بنابراین وقتی مدح شما خوانده می شود

و اعمال شما در دوره زندگی بازنگری می شود ....

ایا سرفراز خواهید بوداز انچه خواهند گفت

درباره این که شما خط تیره خود را چگونه صرف کردید.

اگر شما این پیام را دریافت کرده اید مفهومش این است که شما برای

کسی که ان را فرستاده است واقعا جایگاه ویژه دارید

بسیار خوشحالم از اینکه شما در زندگی من

و بخشی از خط تیره من هستید

 

 

 

 

اینده ام در ایران تباه می شود

با خودم فکر می کنم این ایام هم رو به اتمام است ایامی که برای من خیلی خوب بود توی این ایام  با خدای خود خلوت می کردم و برای همه ی مسافران دعا می کردم که سالم به مقصدشان برسند که امشب خبری خوش رسید ان هم از برادرم که با هزار بدبختی و مکافات به مقصدش رسید خدایا متشکرم.

حالا من موندم و هزار راه این جا که چیزی نصیبم نشد پس من هم کوله بار سفر را خواهم بست دیریا زود ایران را ترک خواهم کرد ایرانی که برایم خوب بود ولی به جایی نمی رسیدم خوب اینده ای در ایران برایم نبود که دلم خوش باشد ان هم به فرداهایی که امیدی در ان وجود نداشت.

فکرش را بکنید که یک خط تلفن ان هم ایرانسل به نامم نکردند به خاطر اینکه افغانی بودم بعد از سی سال زندگی در ایران یک خط تلفن به نامم نکردند هر که هر چه دلش می خواهد بگوید ولی فقط چند دقیقه خودش را به جای ما بگذارد تا بفهمد که این چه معنی دارد

به همه ی سختی ها هم فکر کردم به هر چی که فکرش را بکنی حتی برگشتن به افغانستان.افغانستانی که از نزیدک ندیدمش و خاکش که هرگز لمسش نکردم همان خاکی که از جنگ باقی مانده خاکی که همیشه دوستش داشتم.

خیلی ها می گویند چرا برنمگردید خوب خود شما فکر کنید این همه سال اینجا (ایران) بودیم از زمان انقلاب ما وارد این خاک شدیم ان هم با بیشتراقوام چطور می توانم بروم وقتی عده ی کمی در انجا وجود دارند که اصلا من را نمی شناسن.

ولی خواهم رفت

همچنان که دیگران رفتند

پای در مسیری خواهم گذاشت که مقصدش را نمی دانم

شعری در وبلاگ برادر شیر محمد حیدری است که بخوانید بد نیست دو نفر از همشهریانم ان را خوانده توضیحات کامل در این ادرس

http://hydari44.blogfa.com/

 

نیمه ی تاریک ماه

زن چشمش را که باز کرد حجم مدوری نور از پنجره ی اتاق به روی صورتش می تابید وحشت کرد.میان تاریک روشن اتاق به اطراف دست سایید و قاب عکسی را از درون تاریکی بیرون کشید.سعی کرد سایه ی را در پشت شیشه پیدا کند.دستی به چشمهایش کشید و دوباره نگاه کرد.

هیچ چیزی را در میان چهار گوش قاب تشخیص نداد.نگاهی به نیمه ی دست نخورده ی تشک که در سوی دیگر تخت بود انداخت هراسان پتو را کنار زد از میان حجم انبوه سایه ها تا کنار پنجره ی اتاق پیش دوید و ان را گشود خیره شد به قرص مدوری که از دور وقیحانه به او لبخند می زد.

مثل یک دستمال چرک بود که می خواست در مشت بگیرد و ان را بفشارد چند سایه در پایین پنجره برگشته بودند سوی او.مبان تاریک روشن خیابان توانست برق چشمانشان را ببیند حتی یکی از سایه ها که تنومندتر می نمود برایش دست تکان داد.

چیزی ته گلویش را می فشرد قاب را بالا اورد و دوباره خیره شد به درون ان و سعی کرد در انعکاس نور مهتاب حضور سایه ای را درون قاب تشخیص دهد ولی تنها بازتاب نور شیری رنگ ماه به درون چشمهایش ریخت. لتهای پنجره را محکم به چهارچوب کوبید و پرده ی ضخیم اتاق را کشید خودش را روی تخت انداخت و با صدای بلند گریست  مهتاب سایه ی سرش را دوزدیده بود ولی او همچنان می گریست.

س.ر.ز