سکوت در تاریکی شب


سکوت شب را دوست دارم همچون نجوایی ارام و بی صدا تمام افکارم را به دور خود پیچیده است.

احساس خلع را در خودم حس میکنم.

تکانی به خودم میدهم از سر بیکاری که ناله ی صندلی در زیز پاهایم را به گوشم میرساند.

تاریکی همه جا را فراگرفته است چشمهایم به سختی میتواند راهی برای قدم گذاشتن در تاریکی را پیدا کند.

پس با چشم دل در این راه قدم میگذارم همراه با ترس و تنشی از لرزه در وجودم احساس میکنم که تاریکی شب ان را به درون خود کشیده است.

این تاریکی را دوست دارم ولی در اعماق وجودم تاریکی هست که از ان میترسم.



شب های روشن

شبی زیبا بود از ان شب ها که تنها به هنگام جوانی به درک ان توانایی.

اسمان بدان سان که پاک پر ستاره بود که انسان با دیدن ان بی اختیار از خود می پرسید:

چگونه مردمانی چنان بد اندیش وهوس کیش در زیر چنین اسمانی به زندگی سرگرمند.

 

 

اما نمی دانی چه شب هایی سحر کردم

بی انکه یک دم مهربان باشند با ان پلک های من

در خلوت خواب گوارایی

و انگاه گه شب هایی گه خوابم برد

هرگز نشد که اید به سویم هاله ای

یا این تاج گل از روشنا گمگشته باز اید

در خواب هایمی