زن فهمیده
دست خودش نبود. حالش داشت بهم میخورد. شوهرش را میدید که حالا کنار یک زن جوان نشسته و .... البته شوهرش تقصیری نداشت.
خودش اصرار کرده بود که برود یک زن دیگر بگیرد. بالاخره هر چه بود دلش برای مردش میسوخت که بچه دار نمی شد. اما حالا انگار کمی حسادتش گل کرده بود.
عاقد داشت صیغه عقد را جاری می کرد... یاد سفره عقد خودش افتاد. حالش داشت بدتر میشد. ناگهان عق زد، بلند شد و بیرون دوید.
قطره های اشک تمام صورتش را خیس کرده دست خودش نبود بی امان از چشمانش سرازیر میشد.
از طرفی خوشحال بود که شوهرش دیگر غم بچه را نمی خورد ولی از طرف دیگر دلش به حال خودش می سوخت.
زنی دیگری وارد زندگی شان شده بود چطور می توانست که به ان حسادت نکند.
هر چه بود با خودش کنار امده بود چون خودش پیشنهاد داده بود که زن دیگری بگیرد تا دیگر غم بچه را نخورد.
+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 3:2 AM توسط مرتضی
|
مرتضی هستم.مهاجر افغان در ایران.ساکن مشهد.