زن فهمیده

دست خودش نبود. حالش داشت بهم میخورد. شوهرش را میدید که حالا کنار یک زن جوان نشسته و .... البته شوهرش تقصیری نداشت.

خودش اصرار کرده بود که برود یک زن دیگر بگیرد. بالاخره هر چه بود دلش برای مردش میسوخت که بچه دار نمی شد. اما حالا انگار کمی حسادتش گل کرده بود.

عاقد داشت صیغه عقد را جاری می کرد... یاد سفره عقد خودش افتاد. حالش داشت بدتر میشد. ناگهان عق زد، بلند شد و بیرون دوید.

قطره های اشک تمام صورتش را خیس کرده دست خودش نبود بی امان از چشمانش سرازیر میشد.

از طرفی خوشحال بود که شوهرش دیگر غم بچه را نمی خورد ولی از طرف دیگر دلش به حال خودش می سوخت.

زنی دیگری وارد زندگی شان شده بود چطور می توانست که به ان حسادت نکند.

هر چه بود با خودش کنار امده بود چون خودش پیشنهاد داده بود که زن دیگری بگیرد تا دیگر غم بچه را نخورد.

سکوت

هوا رو به سردی می گذاشت و پیرمرد، هر روز صبح از کلبه جنگلی اش بیرون می آمد و برای زمستانی که در پیش رو داشت، هیزم می شکست. صدای تبر پیرمرد، آسایش پرنده را سلب کرده بود. نمی دانست تا کی باید صدای گوشخراش ضربه های تبر را تحمل کند...
یک روز که پرنده صبرش تمام شده بود، زبان به نفرین باز کرد و آرزو کرد که ای کاش هیزم شکن پیر بمیرد و سکوت دوباره به جنگل برگردد...
برف همه جا را سفید پوش کرده بود و پرنده که از سرما می لرزید، طبق عادت سالهای گذشته، به سمت کلبه پرواز کرد و روی دودکش آن نشست؛ اما هیچ گرمایی از دودکش بیرون نمی آمد. کمی که دقت کرد، متوجه سکوتی شد که بر جنگل حاکم شده بود..