ارزو


اول ارزو کرد باران بیاید تا از دلتنگی هایش کم شود.

بعد ارزو کرد در ان باران دست حمید توی دست هایش باشد.

انوقت ارزو کرد خبر قبولیش در ارشد را توی همان باران به او بدهد.

بعد با خودش فکر کرد حمید چقدر خوشحال خواهد شد وقتی این را بشنود.

بعد ...

صدای ترمز شدید شدید یک ماشین در کنار گوشش بلند شد و همان ماشین در کمتر از یک وجب فاصله با دختر متوقف شده بود.

با خودش گفت : اگر باران امده بود!

اگر ارزویش براورده میشد و باران می بارید!

اگر حمید هم انجا بود و دست در دست یکدیگر!

با خودش فکر کرد اگر ارزوی اولی براورده میشد ...

در فکرهایش فرو رفته بود که راننده ماشین گفت : خانم حالتان خوب است بعد دختر سرش را به علامت خوب بودن تکان داد و به راهش ادامه داد.

رنگ از رخش پریده بود ولی هنوز در فکرهایش غرق بود.

سرش را رو به اسمان کرد و از اینکه ارزویش براورده نشده بود خدا را شکر کرد و فهمید که هر ارزویی نباید براورده شود.

 

ادامه نوشته

چشم‌هايش

تا به‌ حال اينقدر از نزديک با چشم‌های يک دختر نزديک نشده بود.
دختر با ابروانی کشيده و چشم‌هايی باز و درشت، به آسمان نگاه می‌کرد.
ابروانش را که تازه‌ برداشته ‌بود و بوی خوشی كه می‌آمد.
همين‌طور محو زيبايی مسحورکننده‌ی دختر شده‌ و پلک زدن هم يادش رفته‌بود...
پريشانی موهای سياه دختر را تعقيب می‌کرد که رد خونی کنار سر توجهش را جلب کرد.
يکه خورد. کمی به عقب رفت...
با زوزه‌ای کشدار از جسد دختر کنار بزرگراه دور شد.
تمام بدنش داغ شده بود و همچنان می دوید یاد چشم های دختر افتاد که چقدر زیبا بود.
زیبایی که در ان ترس وجود داشت و در تمام بدنش رخنه کرده بود.
همچنان می دوید و عرق از سر و رویش می بارید که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد و سرنگون شد.
خاک تمام بدنش را گرفته بود و باعرق بدنش یکی شده بود وقتی که سرش را بالا گرفت با صحنه ای وحشتناک روبه رو شده بود...
جسد چندین نفر را دید که با خاک و خون بر روی زمین ارامیده بودند.
ترس در تمام وجودش رخنه کرده بود ولی باز کنجکاو بود همچنانکه اجساد را می نگریست ناگهان یکی برایش اشنا بود با دقت به ان نگاه کرد.
قلبش برای چند ثانیه از حرکت ایستاد.
اری جسد خودش بود که به ان خیره شده بود.

تلنگر


مرد اهسته به سگ نزدیک شد و همانطور که پشت سگ را نوازش می کرد گفت از خانه خوب مواظبت کن باشه ؟

سگ دمش را تکان داد و مرد که لبخندی از رضایت بر چهره اش نشسته بود به ارامی قلاده سگ را باز کرد و به همراه خانواده از خانه خارج شد.سگ سرمست و رها در حیاط بزرگ خانه شروع به دویدن کرد.

با امدن شب سکوت بر فضای خانه سنگینی می کرد و خانه غرق در تاریکی بود.سگ در وسط حیاط به خواب رفته بود که ناگهان صدای مبهمی او را از خواب بیدار کرد.وقتی خوب گوش هایش را تیز کرد صدای کلیدی را که در قفل در چرخانده می شد شنید.به سرعت از جا برخاست و بدون انکه پارس کند به سمت در خانه دوید و در پشت ان منتظر ایستاد.

دزد کلید های مختلف را یکی پس از دیگری امتحان می کرد و با در اوردن هر کلید از قفل نگاهی به دو سوی کوچه می انداخت و وقتی که خوب مطمئن می شد کلید دیگری را ازمایش می کرد.

پس از چند دقیقه سرانجام یکی از کلیدها قفل را باز کرد.دزد خیلی ارام در را گشود و همانطور که در استانه ایستاده بود و حیاط خانه را ورانداز می کرد ناگهان سگ جستی زد و از بین پاهای درد گریخت.

دزد که شوکه شده بود دستش را روی قلبش گذاشت و نفس راحتی کشید.سگ در تاریکی کوچه ناپدید شد.