ارزو
اول ارزو کرد باران بیاید تا از دلتنگی هایش کم شود.
بعد ارزو کرد در ان باران دست حمید توی دست هایش باشد.
انوقت ارزو کرد خبر قبولیش در ارشد را توی همان باران به او بدهد.
بعد با خودش فکر کرد حمید چقدر خوشحال خواهد شد وقتی این را بشنود.
بعد ...
صدای ترمز شدید شدید یک ماشین در کنار گوشش بلند شد و همان ماشین در کمتر از یک وجب فاصله با دختر متوقف شده بود.
با خودش گفت : اگر باران امده بود!
اگر ارزویش براورده میشد و باران می بارید!
اگر حمید هم انجا بود و دست در دست یکدیگر!
با خودش فکر کرد اگر ارزوی اولی براورده میشد ...
در فکرهایش فرو رفته بود که راننده ماشین گفت : خانم حالتان خوب است بعد دختر سرش را به علامت خوب بودن تکان داد و به راهش ادامه داد.
رنگ از رخش پریده بود ولی هنوز در فکرهایش غرق بود.
سرش را رو به اسمان کرد و از اینکه ارزویش براورده نشده بود خدا را شکر کرد و فهمید که هر ارزویی نباید براورده شود.
مرتضی هستم.مهاجر افغان در ایران.ساکن مشهد.