مهاجرت


با هدفمند کردن یارانه در ایران نقطه ی قوتی شد تا افغان های مقیم ایران هم دوباره مهاجرت خود را به بیرون از مرز ایران افزایش دهند ان هم نه به سوی افغانستان بلکه به طرف اروپا حرکت کردند که ان هم بعد از گذراندن دو سه دهه زندگی  در کشور ایران دوباره پای به راهی می گذارند که عده ای را به کام مرگ میکشد.

مهاجرهای افغانی بعد از گذراندن سی سال زندگی در ایران دیدند که صاحب هیچ چیز در ایران نمی شوند وکوله بار سفر را بستند تا جایی دیگر را برای زندگی انتخاب کنند زندگی در ایران برای انها خوب بود نه انقدر که انها را راضی نگه دارد .

در این کشور به مهاجران افغان کارتی دادند که موقت است یعنی هر یک سال یا چند ماه باید ان را تمدید کنند تا بتوانند در ایران زندگی کنند برای تمدید کردن این کارتها مبلغی گرفته می شود که برای مهاجرها کمر شکن است.

زندگی در ایران برای ما دشوارتر شده است برای ایرانی ها خوب است چون به انها یارانه تعلق می گیرد ولی برای ما مهاجرها یارانه که نمیدهند هیچ مبلغ گزافی هم از ما می گیرند فکرش را بکنید برای یک ایرانی 44000 تومان یارانه ریخته شده است ولی از یک افغانی 137000 تومان برای تمدید کارتها می گیرند که سه براریارانه یک ایرانی می شود.

از منطقه ی ما خیلی ها قبل از هدفمند شدن یارانه ها کوله بارسفرشان را بستند و به اروپا مهاجرت کردند و بعضی ها هم که یکیش شامل برادر خودم میشود در روزهای اول این طرح پا به این راه پرخطرگذاشت.

یکی از دلایل هدفمند کردن این طرح برگشتن مهاجران افغانی به خاک وطنشان است ولی چرا کسانی که بعد گذراندن چند دهه زندگی در ایران هیچ چیز به انها تعلق نگرفته حتی یک شناسنامه ولی اگر در یک کشور دیگه زندگی می کردند بعد از گذراندن چندسال به انها پاسپورت همان کشور را می دادند و حقوقشان با مردمان همان کشور برابر بود.

همیشه در حال سفر بودیم و هستیم

با اینکه می دانیم چه راه پرخطری در پیش رو داریم

ولی باید گذشت از این راه

راهی که معلوم نیست به کجا ختم میشود

به کجا می رود

یا چرا ما هیشه در حال حرکت هستیم

توقفی در ما ایجاد نمی شود

این جاده ی زندگی است که ما در ان پا نهاده ایم

ای مهاجر

 

چرا نمی نویسند

وقتی وارد بعضی از وبلاگ ها که می شوم می بینم اخرین پستش به چند ماه یا یک سال پیش است با خودم فکر می کنم چرا چیزی نمی نویسند یعنی نوشتن این قدر سخت است که به وبلاگ شان سر نمی زنند یا هزار و یک دلیل دیگر دارد بعضی ها که فقط دو کلمه می نویسند.

اولین باری که نوشتم چنان ذوق و شوقی داشتم که فکرش هم نمی توانی بکنی  دوست داشتم هر روز بنویسم ولی همین که اتفاقی می افتاد یا خسته می شدم دیگر از نوشتن دست می کشیدم و حتی دگیر پای کامپیوتر هم نمی رفتم.

کسانی هستند که اول تند ولی در اخر کند می شوند با ید همیشه اهسته و پیوسته ادامه داد تا از هر کاری که داشته باشید خسته نشویم

یکی از دوستانم وبلاگ داشت ولی به خاطر اینکه کمی مشغله داشت دیگر به وبلاگش سر نزد تا اینکه متوجه شد من هم وبلاگ دارم حالا می خواهد دوباره از نوع شروع کند ولی با همان وبلاگ قدیمی خودش با هزار مکافات پسورد ان را دوباره پیدا کرد ان هم توسط برادرش وگرنه مجبور بود یکی دیگر درست کند.

ببخشید در مورد نظرات ننوشتم بعضی ها که وارد وبلاگ می شوند به متن توجهی نمی کنند فقط می خواهند نظری داده باشند یا اصلا یک جواب بی خود می دهند که به نوشته هایتان که هیچ ارتباطی ندارد این طور کسان کفر ادم را در می اورند چون به نوشته هایتان اهمیتی نداده است.

 

 

پیرمرد تنها


امروز وقتی وارد اتوبوس شدم در جلوترین صندلی نشستم و به فکر فرو رفته بودم که پیرمردی کنارم نشست نگاهی به هم انداختیم ولی همچنان ساکت بودیم تا اینکه پیرمرد پرسید امروز سرکار بودی و من جواب دادم بله بودم پیرمرد گفت هوا خیلی سرد نبود گفتم چرا سرد بود

نگاهی به پیرمرد انداختم چهره ی بسیار چروکیده و با دستانی پینه بسته که انگار غمی در وجودش هست غمی که او را چنین خسته و فرسوده کرده است.

پیرمرد دوباره رو کرد به من و پرسید که با خانواده زندگی می کنی یا تنها من هم جواب دادم با خانواده بعد سرش را به علامت خشنودی تکان داد و گفت قدر پدر و مادر را بدان مانند پسر من ناشکر نشوی.

پرسیدم چه طور گفت من پسرم را بزرگ کردم و برایش مجلس عروسی گرفتم ولی حالا وقتی به خانه اش می روم به من که پدرش هستم اعتنایی نمی کند و می گوید برو سر کار و خرج زندگیت را در بیار این طور بیکار نشین ولی حالا هم که سر کار می روم خسته و کوفته به خانه می ایم که یک لیوان چای نوش جان کنم اما عروسم برایم چایی نمی اورد می پرسم چرا می گوید پسرتان گفته پدرم برای خودش چایی می گذارد

پیرمرد که در غم خود فرو رفته بود گفت حتی لباسهایم را هم نمی شوید وحالا چند روزی است که به خانه ی پسرم نمی روم پرسیدم پس کجا زندگی می کنید جواب داد خانه خواهرزاده ام پرسیدم انجا چه طور است گفت مرا خیلی تحویل می گیرند و همه کار برایم می کنند.

من ازسخنان ان پیرمرد فهمیدم که چه غمی بزرگی در سینه خود دارد و برای من هم تجربه کسب کردم که چه رفتاری را با پدر و مادرم داشته باشم.

 

هدفمند کردن یارانه ها یا به دست گرفتن ملت و بیرون راندن مهاجرین افغان

فکر کردن برایم سخت شده است در میان مردم که می روم صحبت از یارانه هست عده ای که در تلفظ ان هم اشکال دارند چه برسد که در مورد ان بحث کنند اعصابم خورد می شود وبا خودم می گویم دولت ایران با این کار خود فکر این ملت را طوری به هم ریخته است که بیشتر شان نمی دانند که چه اتفاق هایی بر سر کا بینه ی دولت می اید.

دولت دائما در حال تغییر است یکی می رود و دیگری جایگزین ان می شود به طوری که مردم تا بخواهند بفهمند قضیه از چه قرار است رسانه ها شروع می کنند درباره ی طرح هدفمندی یارانه ها و دوباره فکر مردم را در دست خود می گیرند مثل همین 4000 تومان برای نان که معلوم نیست ان طرف چه رخ داده که این پول را برای ملت ریخته است.

من که ماهواره ندارم تا خبرهای داغ را بشنوم و وقتی هم پای تلویزیون می نشینم تمام شبکه های تلویزیون را چند نفر که بیشترشان نشسته اند و چندتایی هم ایستاده در مورد طرح هدفمندی یارانه ها صحبت می کنند که مخ ملت را توی فرغون می ریزند این کار مانند سیاست شیطان بر روی انسان است که با نرمی وارد میشود وبه ارامی  درون ما را تجزیه  می کند و تحت اختیار خود قرار می دهد.

ازهمه گذشته این طرح برای قربانی کردن مهاجران افغان است که انها در همین شلوغی ما را هم بیکار نگذاشتند به طوری که با به راه انداختن طرح امایش 5 وپول گرفتن هم از مهاجرها وهم سازمان ملل کسریه بودجه خود رابرای یارانه ها از این طریق کامل کنند.

ازیک مهاجر افغانی 137000 هزار تومان می گیرد چه برسد به خانواده هایی که 9 نفره یا بیشتر هستند این طرح هم که تا اردیبهشت 1390 بیشتر وقت ندارد یعنی فقط 5 یا 6 ماه بیشتر وقت نداریم و از همین حالا هم پوستر و برگه های طرح امایش 6 را به ما مردم مهاجر نشان داده است که مفهومش رفتن به خاک خودمان است حتی کسانی که مثل ما سی سال در ایران زندگی کرده ایم .

اگر کشور دیگری غیر از ایران می بودیم تا حالا به ما پاسپورد یا به قول ایرانی ها شناسنامه می دادند چه کنیم که در جمهوری اسلامی ایران هستیم.

وقتی اعلام کردند که می شود پول یارانه ها را برداشت کرد مردم از همان لحظه به سوی عابربانک ها ریختند به طوری که وقتی خواستم برای انجام کاری از عابر بانک پول برداشت کنم با صفی مواجه شدم که نظیرش را ندیده بودم و با نا امیدی به طرف خانه برگشتم.

 

 

 

ان سوی پنجره

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند که یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد ازظهر یک ساعت روی تختش بنشیند.تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.انها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند از همسر خانواده خانه  سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند.

هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون روحی تازه می گرفت

مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به ان باز می شد می گفت این پارک دریاچه زیبایی داشت مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در در اب سرگرم بودند.درختان کهن منظره ی زیبایی را به انجا بخشیده بودند و تصویر زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد.مرد دیگر که نمی توانست انها را ببیند چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و احساس زندگی می کرد.

روزها و هفته ها سپری شد.یک روز صبح پرستاری که برای حمام کردن انها اب اورده بود جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و کمال ارامش از دنیا رفته بود پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که ان مرد را از اتاق خارج کنند.

مرد دیگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند.پرستار این کار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.

ان مرد به ارامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را از پنجره بیاندازد حالا دیگر او می توانست زیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند.هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه می کرد در کمال تجب با یک دیوار بلند اجری مواجع شد.

مرد پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند.

پرستار پاسخ داد:َشاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.چون ان مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست ان دیوار را هم ببیند