مردی بر فراز تپه
بر روی تپه ایستاده بود و نور خورشید تمام بدنش را پوشانده بود چنان زیبا وطلایی رنگ دیده میشد که چنین تصویری را فقط در ذهن و رویاها می توان خلق کرد.
در حال بررسی کردن اطرافش بود که چشمش به طرفم افتاد انگار خیره شده بود به من چون دیگر تکان نمی خورد واقعا همین طور بود چون دور اطرافم کسی نبود که به ان نگاه کند. لرز تمام بدنم را گرفته بود مانند تکه یخی شده بودم که در حال ذوب شدن باشد.
دست وپایم را گم کرده بودم تمام ذهنم به هم ریخته بود نمی دانستم چه کنم پس کمی خود را به عقب کشیدم که ناگهان او چند قدم به جلو برداشت پس به ناچار ایستادم و از اندک امیدی که در ته دلم مانده بود قوت گرفتم و خیره به طرفش نگاه کردم.
ولی او همچنان پیش می امد وترس در تمام وجودم رخنه کرده بود ولی با این وجود کنجکاو بودم که چه کسی است و چرا به من خیره شده است منتظر ایستادم بالاخره چهره اش نمایان شد مردی چهارشانه و خوش تیپ بود.
کمی مکث کرد وبعد از چند لحظه پرسید: ببخشید دهکده ارام همین جا هست و من که فکر کرده بودم چه کار می خواهد بکند و چه چیزی بپرسد به تندی و صدای بلند گفتم بله همین جاست برای چه می پرسید گفت دنبال اقای دکتر راسل می گردم که یکی از دوستان قدیمی من است.
وقتی اسم دکتر راسل را به زبان اورد خیلی خوشحال شدم چون او دوست پدرم بود.
در حال بررسی کردن اطرافش بود که چشمش به طرفم افتاد انگار خیره شده بود به من چون دیگر تکان نمی خورد واقعا همین طور بود چون دور اطرافم کسی نبود که به ان نگاه کند. لرز تمام بدنم را گرفته بود مانند تکه یخی شده بودم که در حال ذوب شدن باشد.
دست وپایم را گم کرده بودم تمام ذهنم به هم ریخته بود نمی دانستم چه کنم پس کمی خود را به عقب کشیدم که ناگهان او چند قدم به جلو برداشت پس به ناچار ایستادم و از اندک امیدی که در ته دلم مانده بود قوت گرفتم و خیره به طرفش نگاه کردم.
ولی او همچنان پیش می امد وترس در تمام وجودم رخنه کرده بود ولی با این وجود کنجکاو بودم که چه کسی است و چرا به من خیره شده است منتظر ایستادم بالاخره چهره اش نمایان شد مردی چهارشانه و خوش تیپ بود.
کمی مکث کرد وبعد از چند لحظه پرسید: ببخشید دهکده ارام همین جا هست و من که فکر کرده بودم چه کار می خواهد بکند و چه چیزی بپرسد به تندی و صدای بلند گفتم بله همین جاست برای چه می پرسید گفت دنبال اقای دکتر راسل می گردم که یکی از دوستان قدیمی من است.
وقتی اسم دکتر راسل را به زبان اورد خیلی خوشحال شدم چون او دوست پدرم بود.
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۰ ساعت 11:2 AM توسط مرتضی
|
مرتضی هستم.مهاجر افغان در ایران.ساکن مشهد.