به نام انکه اشک را افرید تا سرزمین عشق اتش نگیره

یک روز رفتم لب دریا و برامواج دریا خیره شدم و به دریا گفتم یکی را دوست می دارم چه طور به او بگویم .

گفت:  قلم بردار

گفتم : قلم ندارم

گفت : با استخوان هایت بنویس

گفتم : جوهر ندارم

گفت : با خون بنویس

گفتم : ورق ندارم

گفت : روی قلبت بنویس

گفتم : چه بنویسم

گفت : بنویس دوستت دارم و حال می نویسم که چه طور با درد رنج می سازم تا تو را درقلبی که همیشه برای تو می تپد حک کنم ولی این کار دردم را تسکین نداد.

و راز دلم را درون دریا ریختم و دریا ان را به تصویر کشید ان هم در ان غروب زیبا که دریا با امواجش مانند شعله های اتش شده بود و انگار می خواست بفهماند که چه طور در اتش عشقم می سوزم.

دریایی که ارام بود دیگر پر تلاتم شده بود و هر گاه به سویی می رفت که بگوید راه عشقم ان طرف است ولی گویی که دریا هم راه را گم کرده بود راهی که هیچ گاه به مقصد نرسید که به عشق خود بگویم دوستت دارم برای همیشه...