تلنگر
مرد اهسته به سگ نزدیک شد و همانطور که پشت سگ را نوازش می کرد گفت از
خانه خوب مواظبت کن باشه ؟
سگ دمش را تکان داد و مرد که لبخندی از رضایت بر چهره اش نشسته بود به ارامی قلاده سگ را باز کرد و به همراه خانواده از خانه خارج شد.سگ سرمست و رها در حیاط بزرگ خانه شروع به دویدن کرد.
با امدن شب سکوت بر فضای خانه سنگینی می کرد و خانه غرق در تاریکی بود.سگ در وسط حیاط به خواب رفته بود که ناگهان صدای مبهمی او را از خواب بیدار کرد.وقتی خوب گوش هایش را تیز کرد صدای کلیدی را که در قفل در چرخانده می شد شنید.به سرعت از جا برخاست و بدون انکه پارس کند به سمت در خانه دوید و در پشت ان منتظر ایستاد.
دزد کلید های مختلف را یکی پس از دیگری امتحان می کرد و با در اوردن هر کلید از قفل نگاهی به دو سوی کوچه می انداخت و وقتی که خوب مطمئن می شد کلید دیگری را ازمایش می کرد.
پس از چند دقیقه سرانجام یکی از کلیدها قفل را باز کرد.دزد خیلی ارام در را گشود و همانطور که در استانه ایستاده بود و حیاط خانه را ورانداز می کرد ناگهان سگ جستی زد و از بین پاهای درد گریخت.
دزد که شوکه شده بود دستش را روی قلبش گذاشت و نفس راحتی کشید.سگ در تاریکی کوچه ناپدید شد.
مرتضی هستم.مهاجر افغان در ایران.ساکن مشهد.