تا به‌ حال اينقدر از نزديک با چشم‌های يک دختر نزديک نشده بود.
دختر با ابروانی کشيده و چشم‌هايی باز و درشت، به آسمان نگاه می‌کرد.
ابروانش را که تازه‌ برداشته ‌بود و بوی خوشی كه می‌آمد.
همين‌طور محو زيبايی مسحورکننده‌ی دختر شده‌ و پلک زدن هم يادش رفته‌بود...
پريشانی موهای سياه دختر را تعقيب می‌کرد که رد خونی کنار سر توجهش را جلب کرد.
يکه خورد. کمی به عقب رفت...
با زوزه‌ای کشدار از جسد دختر کنار بزرگراه دور شد.
تمام بدنش داغ شده بود و همچنان می دوید یاد چشم های دختر افتاد که چقدر زیبا بود.
زیبایی که در ان ترس وجود داشت و در تمام بدنش رخنه کرده بود.
همچنان می دوید و عرق از سر و رویش می بارید که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد و سرنگون شد.
خاک تمام بدنش را گرفته بود و باعرق بدنش یکی شده بود وقتی که سرش را بالا گرفت با صحنه ای وحشتناک روبه رو شده بود...
جسد چندین نفر را دید که با خاک و خون بر روی زمین ارامیده بودند.
ترس در تمام وجودش رخنه کرده بود ولی باز کنجکاو بود همچنانکه اجساد را می نگریست ناگهان یکی برایش اشنا بود با دقت به ان نگاه کرد.
قلبش برای چند ثانیه از حرکت ایستاد.
اری جسد خودش بود که به ان خیره شده بود.