اولین و اخرین جشن تولد پدربزرگ

عید سال نو بود که بیشتر فامیل های نزدیک دور هم جمع شده بودیم بیشتر دختر و پسرهای پدربزرگم از جاهای مختلف امده بودند تا پدرشان را ببینند و عید را تبریک بگویند.
من و بچه ها که دیدیم همه جمع شدند از فرصت استفاده کردیم و گفتیم کسی که روز تولد پدربزرگ را نمیداند پس الان که دور هم هستیم برایش جشن تولد میگیریم که همه به توافق رسیدیم.
با پسرعموها و پسر عمه ها رفتیم کیک سفارش دادیم و روی کیک نوشتیم پدربزرگ تولدت مبارک و قرار شد که فردا شب همه خانه عمه کوچیکه جمع بشیم که پدربزرگ اونجا زندگی میکرد.
شب موعود فرا رسید که همه بریم خانه عمه کوچیکه که زنگ زدند از تهران مهمان امده و جشن تولد کنسل هستش همه ناامید بودند که برادرم و بقیه گفتند بریم خونه ما و تمام وسایل ها را بردیم خونه ی ما وقتی که حرکت کردیم ساعت 11 شب بود.
همه رسیدند خونه ی ما خیلی شلوغ شده بود 40 یا 50 نفری بودیم همه چیزها را اماده کردیم و اخر کار رفتیم سراغ کیک اوردیم کنار پدربزرگ و با چاقو شروع به برش کردن کرد.
اون شب برای همه خیلی خوش گذشت ولی کی میدونست که چند وقت بعدش پدربزرگم برای همیشه از جمع ما میرود و برای تشییع جنازه اش دور هم جمع شویم خیلی دردناک بود ولی از این خوشحال بودیم که جشن تولدی برای پدربزرگمان گرفته بودیم.
پدربزرگ روحت شاد باشد.
یادم رفت بگم که پدربزرگم 110 ساله شده بود.






مرتضی هستم.مهاجر افغان در ایران.ساکن مشهد.