عشق یا هوس



به دنبال عشق گشتم پیدایش نکردم

در صحرا تنها مانده بودم

همه جا را گشتم فقط سراب بود

دیگر رمقی برایم نمانده بود

نا امید بر دل صحرا نشستم

سر را بر روی خاک نهادم

صدای گام برداشتن کسی می امد

انگار که صاحب صحرای عشق بود

کمکی از او طلبیدم

کلید دری را داد

در بزرگی روبه رویم پدیدار شد

در را باز کردم

پای در زمین گذاشتم که کمی سرد بود

پشت سر را نگاه کردم دیگر دری نبود

بعد از کمی راه رفتن تازه فهمیدم

پای در زمین هوس گذاشتم

هوس مرا به دنبال خود کشیده بود

تازه فهمیدم که عشقی نبوده

بلکه هوس بوده



کشتی رانی مگس


مگسی بر پر کاهی نشست که ان پر کاه بر ادرار خری روان بود.

مگس مغرورانه بر ادرار خر کشتی رانی می راند و می گفت : من علم دریا نوردی و کشتی رانی خوانده ام.

در این کار بسیار تفکر کرده ام.

ببینید این دریا و کشتی را و مرا که چگونه کشتی می رانم.

او در ذهن کوچک خود بر سر دریا کشتی می راند.ان ادرار دریای بی ساحل به نظرش می امد و ان برگ کاه کشتی بزرگ.

زیرا اگاهی و بینش او اندک بود.

جهان هرکس به اندازه ی ذهن و بینش اوست.

ادم مغرور و کج اندیش مانند این مگس است و ذهنش به اندازه ی درک ادرار الاغ و برگ کاه است.

اشک مادر

پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه می کنی ؟

مادر فرزندش را در اغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم نمی دانم !!

پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟

پدرش تنها دلیلی که به ذهنش رسید این بود: همه ی زنها گریه می کنندبی هیچ دلیلی!

پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند متعجب بود.

در خواب بود که دید با خدا صحبت می کند از خدا پرسید : خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟

خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای افریده ام : به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند.

به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند.به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند او به کار ادامه دهد.

به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد. حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند.

به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد. از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده ام تا هر هنگام که خواست فرو بریزد.

این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هر گاه نیاز داشت بتواند از او استفاده کند.

پسرک از خواب بیدار شد و چیزی را که در خواب دیده بود را به یاد اورد بدون اراده به سراغ مادرش رفت و او را در اغوش گرفت و همچنان خوابی را که دیده بود مانند یک رویا برایش وصف ناپذیر بود.

پسرک حالا فهمیده بود که چرا مادر بی اختیار گریه می کند و هر گاه که اشک مادرش را میدید دیگر از او سوالی نمی کرد که چرا گریه می کند.

زن فهمیده

دست خودش نبود. حالش داشت بهم میخورد. شوهرش را میدید که حالا کنار یک زن جوان نشسته و .... البته شوهرش تقصیری نداشت.

خودش اصرار کرده بود که برود یک زن دیگر بگیرد. بالاخره هر چه بود دلش برای مردش میسوخت که بچه دار نمی شد. اما حالا انگار کمی حسادتش گل کرده بود.

عاقد داشت صیغه عقد را جاری می کرد... یاد سفره عقد خودش افتاد. حالش داشت بدتر میشد. ناگهان عق زد، بلند شد و بیرون دوید.

قطره های اشک تمام صورتش را خیس کرده دست خودش نبود بی امان از چشمانش سرازیر میشد.

از طرفی خوشحال بود که شوهرش دیگر غم بچه را نمی خورد ولی از طرف دیگر دلش به حال خودش می سوخت.

زنی دیگری وارد زندگی شان شده بود چطور می توانست که به ان حسادت نکند.

هر چه بود با خودش کنار امده بود چون خودش پیشنهاد داده بود که زن دیگری بگیرد تا دیگر غم بچه را نخورد.

سکوت

هوا رو به سردی می گذاشت و پیرمرد، هر روز صبح از کلبه جنگلی اش بیرون می آمد و برای زمستانی که در پیش رو داشت، هیزم می شکست. صدای تبر پیرمرد، آسایش پرنده را سلب کرده بود. نمی دانست تا کی باید صدای گوشخراش ضربه های تبر را تحمل کند...
یک روز که پرنده صبرش تمام شده بود، زبان به نفرین باز کرد و آرزو کرد که ای کاش هیزم شکن پیر بمیرد و سکوت دوباره به جنگل برگردد...
برف همه جا را سفید پوش کرده بود و پرنده که از سرما می لرزید، طبق عادت سالهای گذشته، به سمت کلبه پرواز کرد و روی دودکش آن نشست؛ اما هیچ گرمایی از دودکش بیرون نمی آمد. کمی که دقت کرد، متوجه سکوتی شد که بر جنگل حاکم شده بود..