عشق جاوید

عشق زیبای من
هرگاه که به یاد تو می افتم
زندگی را بس شاد سرسبز میبینم
ولی کجاست ان عشق
عشقی که برای هیچ
از کنارم رفت
تنهایم گذاشت
اسیرم کرد
هرگز نفهمید که با رفتنش
زندانی نامرئی برایم ساخت
که هیچ گاه از ان رهایی ندارم
هرگاه به فکر فرار از این زندان می افتم
دوریش را می بینم
پس در قفس می مانم
تا یادی از او در درونم باشد
خدایا درد را به جان خریدم
ولی کجاست یار و غمخوارم
اگر یارم در کنارم نباشد
مرگ را به اسقبال خویش می خوانم
همین مرگ است که از زندان رهایم میکند
و همچون عاشق نگه می دارد
پس مرگ را می پذیرم
مرگی که از روی عشق است
نه از روی ترس ...

مردی بر فراز تپه

بر روی تپه ایستاده بود و نور خورشید تمام بدنش را پوشانده بود چنان زیبا وطلایی رنگ دیده میشد که چنین تصویری را فقط در ذهن و رویاها می توان خلق کرد.
در حال بررسی کردن اطرافش بود که چشمش به طرفم افتاد انگار خیره شده بود به من چون دیگر تکان نمی خورد واقعا همین طور بود چون دور اطرافم کسی نبود که به ان نگاه کند. لرز تمام بدنم را گرفته بود مانند تکه یخی شده بودم که در حال ذوب شدن باشد.
دست وپایم را گم کرده بودم تمام ذهنم به هم ریخته بود نمی دانستم چه کنم پس کمی خود را به عقب کشیدم که ناگهان او چند قدم به جلو برداشت پس به ناچار ایستادم و از اندک امیدی که در ته دلم مانده بود قوت گرفتم و خیره به طرفش نگاه کردم.
ولی او همچنان پیش می امد وترس در تمام وجودم رخنه کرده بود ولی با این وجود کنجکاو بودم که چه کسی است و چرا به من خیره شده است منتظر ایستادم بالاخره چهره اش نمایان شد مردی چهارشانه و خوش تیپ بود.
کمی مکث کرد وبعد از چند لحظه پرسید: ببخشید دهکده ارام همین جا هست و من که فکر کرده بودم چه کار می خواهد بکند و چه چیزی بپرسد به تندی و صدای بلند گفتم بله همین جاست برای چه می پرسید گفت دنبال اقای دکتر راسل می گردم که یکی از دوستان قدیمی من است.
وقتی اسم دکتر راسل را به زبان اورد خیلی خوشحال شدم چون او دوست پدرم بود.

مکانی از بهشت یا جهنم


چند روز بود که چون باران بهاری یکریز می نوشت و نام او را بر تن سفید کاغذ می بارید.

اما نه شعری سر گرفته بود و نه بهار امده بود.

فقط باران بر گورستان می بارید و خاک نرم تازه ی گورش را خیس می کرد.

مطمئن بود که ریزش یکریز باران بیدارش می کند و او باز کودک شیرینش را می بیند که دودستش را بر چشمانش می کشدو به او لبخند می زند.

ان قدر نوشت که باران بند امد و در زیر نور بی دریغ خورشید بوته ای گل سرخ بیرون امد که گورش را زیبا می کرد.

گل های سرخ زیادی در گورستان روییده بود که انجا را زیبا کرده بود.

گورستان روزهایش زیبا بود همچون مناطقی که وصف ناپذیر باشد ولی شب هایش دل هرکسی را به لرزه در می اورد.

 

ارزو


اول ارزو کرد باران بیاید تا از دلتنگی هایش کم شود.

بعد ارزو کرد در ان باران دست حمید توی دست هایش باشد.

انوقت ارزو کرد خبر قبولیش در ارشد را توی همان باران به او بدهد.

بعد با خودش فکر کرد حمید چقدر خوشحال خواهد شد وقتی این را بشنود.

بعد ...

صدای ترمز شدید شدید یک ماشین در کنار گوشش بلند شد و همان ماشین در کمتر از یک وجب فاصله با دختر متوقف شده بود.

با خودش گفت : اگر باران امده بود!

اگر ارزویش براورده میشد و باران می بارید!

اگر حمید هم انجا بود و دست در دست یکدیگر!

با خودش فکر کرد اگر ارزوی اولی براورده میشد ...

در فکرهایش فرو رفته بود که راننده ماشین گفت : خانم حالتان خوب است بعد دختر سرش را به علامت خوب بودن تکان داد و به راهش ادامه داد.

رنگ از رخش پریده بود ولی هنوز در فکرهایش غرق بود.

سرش را رو به اسمان کرد و از اینکه ارزویش براورده نشده بود خدا را شکر کرد و فهمید که هر ارزویی نباید براورده شود.

 

ادامه نوشته

چشم‌هايش

تا به‌ حال اينقدر از نزديک با چشم‌های يک دختر نزديک نشده بود.
دختر با ابروانی کشيده و چشم‌هايی باز و درشت، به آسمان نگاه می‌کرد.
ابروانش را که تازه‌ برداشته ‌بود و بوی خوشی كه می‌آمد.
همين‌طور محو زيبايی مسحورکننده‌ی دختر شده‌ و پلک زدن هم يادش رفته‌بود...
پريشانی موهای سياه دختر را تعقيب می‌کرد که رد خونی کنار سر توجهش را جلب کرد.
يکه خورد. کمی به عقب رفت...
با زوزه‌ای کشدار از جسد دختر کنار بزرگراه دور شد.
تمام بدنش داغ شده بود و همچنان می دوید یاد چشم های دختر افتاد که چقدر زیبا بود.
زیبایی که در ان ترس وجود داشت و در تمام بدنش رخنه کرده بود.
همچنان می دوید و عرق از سر و رویش می بارید که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد و سرنگون شد.
خاک تمام بدنش را گرفته بود و باعرق بدنش یکی شده بود وقتی که سرش را بالا گرفت با صحنه ای وحشتناک روبه رو شده بود...
جسد چندین نفر را دید که با خاک و خون بر روی زمین ارامیده بودند.
ترس در تمام وجودش رخنه کرده بود ولی باز کنجکاو بود همچنانکه اجساد را می نگریست ناگهان یکی برایش اشنا بود با دقت به ان نگاه کرد.
قلبش برای چند ثانیه از حرکت ایستاد.
اری جسد خودش بود که به ان خیره شده بود.