امروز وقتی وارد اتوبوس شدم در جلوترین صندلی نشستم و به فکر فرو رفته بودم که پیرمردی کنارم نشست نگاهی به هم انداختیم ولی همچنان ساکت بودیم تا اینکه پیرمرد پرسید امروز سرکار بودی و من جواب دادم بله بودم پیرمرد گفت هوا خیلی سرد نبود گفتم چرا سرد بود

نگاهی به پیرمرد انداختم چهره ی بسیار چروکیده و با دستانی پینه بسته که انگار غمی در وجودش هست غمی که او را چنین خسته و فرسوده کرده است.

پیرمرد دوباره رو کرد به من و پرسید که با خانواده زندگی می کنی یا تنها من هم جواب دادم با خانواده بعد سرش را به علامت خشنودی تکان داد و گفت قدر پدر و مادر را بدان مانند پسر من ناشکر نشوی.

پرسیدم چه طور گفت من پسرم را بزرگ کردم و برایش مجلس عروسی گرفتم ولی حالا وقتی به خانه اش می روم به من که پدرش هستم اعتنایی نمی کند و می گوید برو سر کار و خرج زندگیت را در بیار این طور بیکار نشین ولی حالا هم که سر کار می روم خسته و کوفته به خانه می ایم که یک لیوان چای نوش جان کنم اما عروسم برایم چایی نمی اورد می پرسم چرا می گوید پسرتان گفته پدرم برای خودش چایی می گذارد

پیرمرد که در غم خود فرو رفته بود گفت حتی لباسهایم را هم نمی شوید وحالا چند روزی است که به خانه ی پسرم نمی روم پرسیدم پس کجا زندگی می کنید جواب داد خانه خواهرزاده ام پرسیدم انجا چه طور است گفت مرا خیلی تحویل می گیرند و همه کار برایم می کنند.

من ازسخنان ان پیرمرد فهمیدم که چه غمی بزرگی در سینه خود دارد و برای من هم تجربه کسب کردم که چه رفتاری را با پدر و مادرم داشته باشم.